امروز : جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰
سرویس : اجتماعی زمان :   ۱۳۹۹/۶/۱۰ - ۱۴:۲۷ شناسه خبر : ۸۶۳۴

شاخه خشکیده // قربانیان زمانه (قسمت هشتم) وارش نیوز- طرد شدن و احساس طرد از سوی والدین برای کودکان می تواند بسیار عذاب آور باشد، احساس طرد رویدادی است که حتی در بزرگسالی نیز برای افراد عذاب آورد می باشد....

در حالی که بعد از مرگ شیخ همه فرزندان پسرش دارای تحصیلاتی در رشته های مختلف اعم از علوم دینی و پیشه روحانیت را در پیش گرفته ویا وارد دانشگاه شده و تحصیلات آکادمیک داشته و وارد بدنه دولت برای انجام خدمت به هموطنان خود می شدند،حسن در حالی که نه خواندن و نوشتن بلد بود و نه مهارتی در کسب و کاری داشت.

دل و دماغ هیچ کاری را نداشته و حتی بر روی زمین زراعی ای که پدربزرگش به عنوان ارثیه در زمان حیات خود به وی بخشیده بود،کاری می کرد،خلاصه اینکه درآمدی برای امرار معاش نداشت،تنها پس از دو روز جدایی از همسرش مانده بود که با دو فرزند خود چه کند؟دو فرزند پسر شیرخواره نوزاد و دیگری سه ساله که در عالم معصومیت و بی گناهی ناخواسته وارد بازی ای شده بودند که دست بی رحم تقدیر برای آنها در نظر گرفته بود،سرنوشتی که شاید برای کمتر کسی اینگونه رقم خورده باشد.

حسن مثل همیشه کلافه و سردر گم بود و نمی دانست که چه کند؟ برای چند روزی یکی از زنان همسایه از دو طفل معصوم پرستاری کرد،وی به بچه ها غذا داد و آن ها را ترو خشک کرد، اما بی قراری و لجبازی بچه ها برای دیدار مادر امان هر پرستاری را می برید،بعد از آن مدتی نیز یکی ازعمه های حسن از بچه ها نگهداری کرد،اما کسی به اندازه پدر و یا مادر در قبال فرزندان مسئول نبود، حدود یک هفته اطرافیان و آشنایان از فرزندان حسن در روستا پرستاری کردند،اما در نهایت کودکان معصوم دوباره نزد پدر برگردانده شدند،به همین دلیل حسن تصمیم عجیبی را گرفت.

تصمیمی که بیانگر نهایت بدبینی و سوء ظن وی نسبت به اطرافیانش می توانست باشد.وی رفتاری با فرزندان بی پناه خود کرد که کمتر،پدر دلسوزی با جگرگوشه اش این رفتار را می کرد.

یک روز صبح زود،به قول قدیمی ها خروس خوان ،قبل از همه روستائیان حسن از خواب بیدار شد، پسر شیرخواره خود را با پتو ای پیچیده و دیگری را که همچنان خواب آلود بود،به زور از خواب بیدار کرده و درحالی که بچه نگون بخت چشمانش بسته و به زور باز می شد، دست وی را گرفته و از در چوبی خانه به بیرون رفت.

وقتی داخل کوچه ای که همه خانه ها به آن دید کامل داشته اند رفت،هنوز هوا تاریک بود،حسن بالاخره با عجله و شتاب فراوان برای اینکه مبادای کسی از اهالی روستا وی را نبیند که با بچه ها از روستا خارج می شود،از کوچه پس کوچه های روستا خارج شد، در آن زمان انبوه درختان و بوته هایی که در روستا وجود داشت،سبب می شد تا به راحتی از چشمان دیگران فرد مخفی شود، حسن به هر زحمتی که بود آنروز 15کیلومتر کودک خردسالش را به دوش کشید و پسر سه ساله اش را بر روی زمین به راه انداخت،کودکی که از همان روزهای نخستین زندگی زجر و زحمت کشیدن انگار بر پیشونی اش نوشته شده بود،سرنوشتی که تقدیر برایش تعیین کرده بود.

بعد از کلی کش و قوس و راه رفتن،حسن به بچه ها وارد روستایی شد که اهالی آن کمتر با منطقه آنها رفت و آمد داشته و کسی وی را نمی شناخت.

هنگام غروب حسن با بچه ها وارد روستایی شده بود که کسی وی را نمی شناخت و وی نیز کسی را نمی شناخت.نمی دانست که چه کند؟ نیم ساعتی ازاذان مغرب گذشته بود،ناخودآگاه به سمت مسجد روستا رفت، مسجد ساختمانی کوچک با دیواره هایی از خشت گل و آجر درست شده که سقف آن با گیاهانی درست شده بود که در مازندران ارداله نامیده می شد.

حسن بچه ها را در گوشه ای از مسجد قرار دادو خود به حیاط مسجد رفت و باسطلی که بر روی چاه داخل حیاط بود ازچاه مقداری آب بیرون کشیده و نخست مقداری از آب را نوشیده و سپس با همان آب وضو گرفت.

در حین وضوع گرفتن کودک سه ساله که اسمش محمد بود،در نهایت خستگی به سمت پدر رفته و با دیدن سطل آب طلب آب کرد، حسن به کودک آب داد، پدر و پسر دوباره به داخل مسجد برگشتند،محمد بس که خسته بود،در نهایت گرسنگی کنار برادر شیرخواره اش دراز کشید و چیزی نگذشت که خوابش برد، پدرش نیز مشغول نماز شد.

حسن بعد از نمازتکه ای از نانی که در بقچه ای به همراه داشت را برداشته و در کاسه ای که در گوشه از مسجد بود در آب حل کرده و به پسر شیرخواره اش داد تا از گرسنگی تلف نشود.

صبح زود قبل از اذان حسن از جای برخواسته و بدون اینکه حتی دستی بر فرزندان خود بزند ویا آنها را ببوسد و یا هرگونه ارتباط عاطفی ای با آنها برقرار نماید،مسجد را ترک کرد. حسن از روستا خارج شد،بدون اینکه حتی کمترین شرمندگی ای از رفتار خود داشته باشد،یا اینکه به سرنوشت فرزندان خود فکر کند که بعد از رها کردنشان چه بر سرشان می آید،به سمت روستای خود رهسپار شد.

وقتی هم که به روستای خود بازگشت همسایه ها از وی پرسیدند که فرزندانش کجا هستند،به همه گفت که بچه ها را به مادرشان تحویل داد.وی اینگونه خیال همه دورو بری هایش را از به خاطر بچه ها راحت کرد.

........ ادامه داستان را از هفته آینده ملاحظه فرمایید

نگارنده: قاسم گرجی- کارشناس آموزش همگانی فرماندهی انتظامی استان مازندران

ارسال نظر

نام :
ایمیل:(اختیاری)
متن نظر:
ارسال

• نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.


• نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.


آخرین اخبار
بیشتر