امروز : پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ - ۲۳:۰۶
سرویس : اجتماعی زمان :   ۱۳۹۹/۶/۱۵ - ۱۳:۲۳ شناسه خبر : ۸۷۲۴

شاخه خشکیده // قربانیان زمانه (قسمت نهم) وارش نیوز/ طرد شدن و احساس طرد از سوی والدین برای کودکان می تواند بسیار عذاب آور باشد، احساس طرد رویدادی است که حتی در بزرگسالی نیز برای افراد عذاب آورد می باشد....

 صبح زود مشتی باید برای کار در پنبه زار راهی صحرا می شد، وی هر روز قبل از هر کاری بعد از اذان به مسجد می رفت و نمازش را در مسجد می خواند.

در آن زمان مسجد متولی خاصی نداشت ،مسجد امکانات تاسیساتی آن چنانی نداشت که نیاز به متولی و یا نگهبان داشته باشد تا از آنها مراقبت کند و یا نگهبانی مسجد را دهد که مبادا کسی از آن وسیله ای را بدزدد،اما مشتی عملا کار متولی و مراقبت از مسجد را صرفا برای صواب آن انجام می داد.

مشتی به سمت چاه آبی که با طناب نازکی سطل داخل آن آویزان بود مقداری آب بالا کشید، تا با آن وضو گرفته نمازش را بخواند، وی مقداری آب در کف دست راستش ریخت تا آنرا به صورتش زده و وضویش را شروع کند که صدای گریه کودکی نظرش را به خود جلب کرد.

مشتی استغفاری کرد و با بالا رفتن صدای بچه در چشم برهم زدنی وضوی خود را کامل کرد و با چشمانش نگاهی به اطراف انداخت، وقتی کسی را در حیاط و گوشه کنار مسجد ندید، به طرف بیرون از مسجد رفت.

آن وقت صبح کسی در شعاع چند صد متری وی در خیابان های روستا دیده نمی شد،هرچند گیاهان و بوته های خوار کنار خیابان اطراف مسجد اجازه نمی داد تا وی بر همه جا تسلط داشته باشد، اما با این حال نگاهی به سمت باغ آقا غلام که همسایه مسجد بود انداخت دید خبری از بچه در بیرون از مسجد نیست.

به سمت دیوار شرقی مسجد که خانه احمدجان بود هم دیدی زد و متوجه شد خبری نیست، وقتی دوباره وارد حیاط مسجد شد صدای گریه کودک نزدیک تر شد، مشتی باورش نمی شد که که صدای بچه از داخل مسجد باشد،اما انگار صدا بیشتر و بیشتر می شد.

مشتی در کمال ناباوری وارد مسجد شد و دید که یک نوزاد حدودا سه یا چهارماهه به اتفاق برادرسه ساله هردو در گوشه ای افتاده اند و پسر بزرگتر آنچنان غرق در خواب است که گویا چند روزی بود که نخوابیده است و نوزاد هم غرق در گریه مبود.

مشتی که معتقد به نماز اول وقت بود،نمازش را فراموش کرد و با کنجکاوی به سمت بچه ها رفت، در همین حین نگاهی به اطراف انداخت تا شاید پدری ویا مادری از بچه ها ویا هردوی آنها را پیدا کند، اما حیاط حدودا 40 یا 50متری مسجد که این طرف و آن طرف را نگاه کردن نداشت، خیالش راحت بود که در حیاط مسجد نیز کسی نیست،چون مسجد حیاط آن چنان بزرگی نداشت تا کسی در گوشه باشد و مشتی ویا هر کس دیگری وارد آن شده و فرد را رویت نکند.

مشتی با خود گفت: پناه بر خدا این بچه ها اینجا چیکار می کنند، آنها بچه های کی می تونند باشند، آرام آرام دستش را زیر کتف های نوزاد برده و درحالی که نوزاد همچنان گریه می کرد وی را در آغوش گرفت و نگاهی هم به کودک تپل مپل سه ساله که یک پهلو خوابیده بود انداخت.

با شدت گرفتن گریه کودک، مشتی با سرعت به سمت منزلش رفت تا همسرش برای مدت کوتاهی از این کودک مراقبت کند تا شاید پدر و مادرش پیدا شوند.

مشتی باورش نمی شد که بچه ها غریبه باشند و یا پدر و مادرشان آنها را در مسجد روستا رها کرده باشند، در حدود 60سال عمری که از خدا گرفته بود،سابقه نداشت که در روستا چنین اتفاقی رخ داده باشد، هرچه هم فکر می کرد در دو سه ماه اخیر در روستا فرزندی هم متولد نشده بود.

وی غرق در افکار خود بود که به منزلش رسید، مشتی با سرعت در چوبی منزلش را کنار زد و خواست همسرش را صدا بزند که همسرش با شنیدن صدای گریه بچه با چشمانی خواب آلوده به بیرون از منزل پرید،منزل مشتی دو اتاق گل و خشتی بود که سقف آن با چوب و گیاهان محلی پوشانده شده بود.

همسر مشتی با دیدن بچه پرسید این بچه کیه مشتی؟ که مشتی در جواب آنچه در مسجد دید را به وی گفت.

همسرش به مشتی گفت که گریه های بچه بخاطر گرسنگی بیش از حد و خیس بودن بدنش ماست، وی از مشتی خواست تا به مسجد برگردد تا هم نمازش را بخواند و هم کودک خردسالی که آنجا خوابیده بود را به منزل بیاورد تا ببینند سرنوشت بچه ها چیه و یا والدین بچه ها کجا هستند؟

مشتی وقتی به مسجد برگشته بود،پسرک خردسال هنوز غرق در خواب بود، تصمیم گرفت تا آفتاب طلوع نکرده نمازش را بخواند، وی نمازش را خواند و در گوشه ای نشست و به چهره معصوم کودک نگاه می کرد.

دلش نیامد تا پسرک را از خواب بیدار کرده و یا تا وقتی خواب هست در آغوش گرفته و به منزل ببرد،فکر می کرد شاید بیدار شود و بدخواب گردد.

مشتی هنوز متعجب از اتفاقاتی بود که در پیرامونش داشت رخ می داد، وی همانجا کنار کودک نشست تا کودک بیدار شود، هنوز هوا کمی تاریک بود،که یکی از اهالی برای نماز صبح وارد مسجد شد، سلام و علیک مشتی با فرد تازه وارد تمام نشده بود که دومی و سومی وارد شدند، همه هم با دیدن مشتی در کنار بچه شگفت زده شدند.

اهالی محل همه همدیگر را می شناختند، یکی از تازه واردها که با مشتی شوخی داشت بی خبر از همه قضایا به مشتی گفت: که چی شد مشتی، از دست خانم فرار کردی و با بچه کوچیکه ات دیشب رو تو مسجد خوابیدی؟

سه چهارنفری که برای نماز وارد مسجد شدند همه با شنیدن واقعیت از زبان مشتی، هم کنجکاو شدند و هم متعجب مانده بودند که سرنوشت این بچه ها چه می شود؟

........ ادامه داستان را از هفته آینده ملاحظه فرمایید

نگارنده: قاسم گرجی- کارشناس آموزش همگانی فرماندهی انتظامی استان مازندران

ارسال نظر

نام :
ایمیل:(اختیاری)
متن نظر:
ارسال

• نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.


• نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.


آخرین اخبار
بیشتر